یک پیر مرد کار گر که تقریباً 50 سال داشت در یک گوشه ای از شهر زندگی میکرد. 

روزگار این مرد بیچاره چندان خوب نبود مرد بیچاره روز میرفت کار میکرد روزانه هر اندازه که کار میکرد شب همان را غذا با خود می آورد 

حتی بعضی روز ها نمتوانست خرجی خانواده خودش را تأمین کند. شب گرسنه را صبح میکرد.

 یک روز این پیر مرد تا شام کار میکند. شام هنگام برگشت به خانه سه دانه نان از نانوائی با خود گرفت در وسط راه ناگهان صدای (چرنگ 

چرنگ) سگ را میشنود.

 بخشندگی- داستان کوتاه

  دلش آرام نمی گیرد میرود میبیند که در یک خرابه یک سگ با چند تا بچه  خود خوابیده از گرسنگی حال و حرکت در جانش نمانده  بود 

در همین موقع مرد از نان که برای خانواده خود گرفته بود یک دانه شان را پیش سگ انداخت سگ با خوردن این نان یک کم حرکت پیدا کرد. 

مرد نان دومی را نیز به سگ داد و بالاخره با یک نان به خانه برگشت وقتی که زنش پرسید که امروز چرا ؟ چه شده؟ مرد گفت که امروز کار 

نبود.

بعد از گذشت چند روز این مرد چنان سرمایه دار شد که صاحب چند تا دکان در آن شهر شد مردم از این کار حیرت کرده بودند.

خود مرد همچنان حیران بود که چطور به یک بارگی رحمت خدا بر او نازل گشت؟

بعد از فکر های زیاد در یافت که این همه ثروت نتیجه همان روزی بود که به سگ رحم کرده بود.

نتیجه اخلاقی داستان:

 

تمام مخلوقات خداوند در زیر ترحم های یکدیگر زندگی میکنند. اگر ما احساس ترحم در برابر مخلوقات خداوند داشته باشم پس بدون شک 

خداوند از ما خوشنود و برکات خود را نازل خواهد کرد.

منبع:

http://www.kanoon.ir/Article/229545قلم چی

 


مشخصات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین جستجو ها